![](https://danaban.net/wp-content/uploads/2024/07/جلد3-28.jpg)
هدف کلی: اُنس با قرآن و علاقه به یادگیری آن
اهداف جزئی:
- آشنایی با مطالب ساده در قرآن (داستانها و…)
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- درک پیام تصاویر و ارتباط بین بخشهای تصاویر
- توجه و دقت به صدای آخر کلمات (صدای چ)
- دستورزی و تقویت عضلات دست
- تقویت هوش اخلاقی (Moral)
- تقویت هوش موسیقایی (Musical)
اگر همکلاسی شما دروغ گفت، چطور به او میگویید که راستگویی خیلی بهتر است؟
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس ۲۲: دربارهی نحوهی زندگی مردم عشایر، کمی صحبت کنید.
- درس ۲۰: چرا در خیابان باید از پل هوایی عبور کنیم؟
- درس ۱۴: اگر از کسی، چیزی امانت بگیریم، چگونه باید از آن مراقبت کنیم؟
تصویرخوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید با دقت به تصاویر نگاه کنند و نظر خود را در مورد هر تصویر بگویند. از تصاویر، سؤالاتی را از کودکان بپرسید تا ذهن آنها آماده شنیدن قصه شود.
آشنایی با هم پایان «چ»: ابتدا چند کلمه هم پایان «چ» برای کودکان مثال بزنید؛ مانند: قارچ، پارچ، اسکاچ، پانچ و… سپس از نوآموزان بخواهید تا در کادر پایین صفحه، تصاویری که صدای آخر آنها «چ» است را به سلیقه خود رنگآمیزی کنند.
دست ورزی: از نوآموزان بخواهید تا خطوط خطچین بالای صفحه را با توجه به فلشها، پررنگ کنند.
نازپری به اتاقش رفت و در را بست و شروع به گریه کرد. باباپری پیشش رفت و با مهربانی پرسید: «چی شده دختر عزیزم؟ برای چی گریه میکنی؟»
نازپری گفت: «باباجان! امروز میخواستم شیر آب را باز کنم؛ ولی نتوانستم. خیلی جلوی دوستانم خجالت کشیدم. آنها هم مسخرهام کردند. زورم به انجام خیلی از کارها نمی رسد، پس من به چه دردی می خورم؟».
پدر گفت: «دخترم، خدای خوب و مهربان در هرکسی چند چیز مفید قرار داده و همه ما باارزش هستیم. حالا بیا تا از پدربزرگم قصهای برایت تعریف کنم تا به مفید بودن و باارزش بودن خودت پی ببری. تو باید در کارهایت از خدا کمک بخواهی تا پیروز شوی».
نازپری با این حرف پدر آرام شد و سرش را به بال پدر چسباند. پدر هم او را ناز کرد و گفت:
در زمانهای خیلی دور پیامبر (ص) در شهر مکه زندگی میکرد. یک روز فرشتهی مهربان به پیامبر خدا گفت که چند آدم بد میخواهند او را نابود کنند.
حضرت محمد (ص) تصمیم گرفت که شبانه به شهر مدینه برود. حضرت علی (ع) که بسیار شجاع بود، در جای پیامبر خوابید. رسول خدا (ص) سر راه خود به غاری رفتند و سه روز آنجا پنهان شدند. آدمهای بد دنبال ایشان بودند، پیامبر (ص) اسلحهای با خود نداشت؛ ولی آدمهای بد، شمشیر و نیزه داشتند و زورشان هم بیشتر از ایشان بود.
خدای مهربان به دو تا کبوتر دستور داد که بیرون غار، لانهای بسازند و تخم بگذارند و روی آنها بخوابند. به یک عنکبوت هم دستور داد که بر در غار، تار ببندد.
آدم بدها آمدند و کبوترها و تارعنکبوت را دیدند. یکی از آنها گفت: «حتماً محمد (ص) اینجا نیست. اگر بود این تار پاره شده بود و کبوترها هم فرار میکردند و تخم نمیگذاشتند». آنها برگشتند و نفهمیدند پیامبر (ص) داخل آن غار بود.
حضرت محمد (ص) به شهر مدینه رفت. چون اخلاق خوبی داشت خیلی زود دوستهای زیادی پیدا کرد. چند سال بعد پیامبر (ص) تصمیم گرفت که به شهر مکه برگردد و دشمنان اسلام را که خیلی بدجنس و ظالم بودند، شکست بدهند. برای همین لشگر بزرگی جمع کردند و از خدای مهربان کمک خواستند. آدمهای بد، وقتی قدرت و لشگر پیامبر (ص) را دیدند خیلی ترسیدند و بدون جنگیدن تسلیم شدند.
پیامبر (ص) خدا روزی که از مکه بیرون رفت لشگری نداشت و خدا با کبوترها و عنکبوت کوچولو کمکش کرد تا نجات پیدا کند و آنها لشگر ریزهمیزهی خدا شدند. روزی هم که برای شکست دشمنان اسلام برگشت باز هم خدا با لشگری شجاع کمک و یاریاش کرد.
باباپری گفت: «دخترم خیلی مهم است که ما در هرکاری از خدا کمک بخواهیم، درست مثل پیامبر (ص). یک روز با عنکبوت ریزهمیزه و کبوترهای کوچولویی مثل ما پیروز میشوی یا یک روز با لشگری زیاد و سربازهایی قوی».
نازپری متوجه شد که هر موجودی هرقدر هم کوچک و ضعیف باشد، پیش خدا ارزشمند است و اندازهی یک لشگر میتواند فایده داشته باشد.
در مورد موضوعات زیر با کودکان بحث کنید: چه کسی در جای پیامبر (ص) شبانه خوابید و جان پیامبر را نجات داد؟ چگونه خدای مهربان در غار، پیامبر (ص) را یاری کرد و جان پیامبر خود را نجات داد؟ لشگر ریزهمیزهی خدا چه حیواناتی بودند؟ بعدها که پیامبر میخواست به مکه بیاید، خدا چگونه پیامبر خود را یاری کرد؟
ما هم باید در همه کارهای از خدا کمک بخواهیم تا خدای مهربان ما را هم کمک کند. شما چگونه در کارهایتان از خدا کمک میگیرید؟
شعر زیر را با نوآموزان همخوانی کنید. برای جذابیت بیشتر از کودکان بخواهید، هنگام همخوانی، نمایش کارهایی که در شعر گفتهشده را انجام دهند.
نازپری وقتی نتونست گفتن بهش تو ضعیفی نازپری خیلی غصه خورد یه قصهی واقعی گفت یه روز فرشتهای اومد قراره آدمای بد نزدیک شب از اونجا رفت پنهون شدش میون غار خدا به دو تا کبوتر لونه ای رو بیرون غار به عنکبوته گفت بره وقتی که اون آدم بَدا گفتن محاله که کسی اگه کسی میخواست بره یا اینکه این کبوترا واسه همین آدم بدا نازپری خوشحال شد و گفت کوچیک ولی قوی بودن باباپری گفت تو کارات هرچی که گفت هرچی که خواست همیشه و هرجا با ماست از همه کس قوی تره |
شیر آبو بچرخونه وگرنه این کار آسونه از مسخره کردنشون بابا پری برای اون گفت به پیامبر که بدون امشب بیان به خونه تون پیامبر عزیز ما دور از نگاه دشمنا گفت که سریع چوب بیارن بسازن و تخم بذارن جلوی غار ببافه تار با هم رسیدن جلو غار رفته باشه میون غار پاره میشد این چند تا تار از لونه شون میپریدن میون غارو ندیدن چه داستان قشنگی بود چه لشگر زرنگی بود کمک بخواه از خداجون گوش بده به حرفای اون اون تنهامون نمیذاره خیلی هوامونو داره[1] |
[1] طیبه شامانی (طناز)