هدف کلی: آشنایی و احترام گزاردن به مناسبتهای مذهبی
اهداف جزئی:
- آشنایی با پیامبر (ص) و انس با ایشان
- شرکت در بحث و گفتوگوهای کلاسی و پاسخ دادن به سؤالات
- گسترش گنجینه واژگان
- تقویت دقت و توجه
- دست ورزی و تقویت عضلات دست
یک جمله زیبا بگو و در آن خدا را به خاطر دادن پیامبر مهربانیها (ص) شکر کن.
برای مرور درسهای گذشته سؤالات ذیل را از نوآموزان بپرسید:
- درس 22: اگر خورشید نباشد چه اتفاقی برای ما و کره زمین میافتد؟
- درس 28: چند نمونه مکانهای گردشگری قدیمی را نام ببرید؟
- درس 30: بلندترین شب سال چه شبی است؟ چند تا از خوراکیهای شب یلدا را نام ببرید.
تصویر خوانی و تفکر: از نوآموزان بخواهید بهدقت به تصویر نگاه کنند و در مورد آن توضیح دهند. به نظر شما اینجا کجاست؟ چه چیزهایی در تصویر میبینید و… .
افزایش دقت و توجه: از نوآموزان بخواهید به کادر پایین صفحه توجه کنند و سایه هر شکل را به خودش وصل کنند.
مفهوم عدد 10 (مرور درس 28): از کودکان بخواهید، ده تا از ستارهها را با رنگهای مختلف رنگآمیزی کنند.
دست ورزی: از نوآموزان بخواهید تا خطوط خط چین بالای صفحه را با توجه به فلشها، پررنگ کنند.
به نام خدای پروانهها و رنگینکمان
بچههای مدرسه در زمین بازی نزدیک دریاچه جمع شده بودند تا توپبازی کنند؛ اما همینکه ابرهای بارانی را در آسمان دیدند، ناراحت شدند.
پوپی داد زد: «آهای ابرهای مهربان، نمیشود یک روز دیگر بیایید؟» فیلو، پشمک و پرپری هم با ناراحتی چیزی به ابرهای بارانی گفتند.
ناگهان صدایی از بین آسمان گفت: «سلام بچهها، بازی کنید وخوشحال باشید، من که نیامدهام ببارم. میخواهم قصهای زیبا و واقعی برای شما تعریف کنم.»
بچهها تعجب کردند. صدا از یک ابر پیر در آسمان بود. پیشو بلند صدا زد: «وای عمو ابر مهربان، همهی بچههای دنیا، از قصه شنیدن خوشحال میشوند، برای ما قصه بگو.»
ابر مهربان رعدوبرقی زد و گفت: «من پیرترین ابر آسمان هستم. من از این بالا چیزهایی را روی زمین دیدهام که شاید کسی باور نکند.
خیلی سالها قبل، من یک ابر جوان و بازیگوش بودم. روزی از روزها، در آسمان بیابانهای گرم، تکوتنها بودم. ناگهان از طرف خدای مهربان دستوری به من داده شد. باید میرفتم و یک کاروان از شترها را پیدا میکردم و روی سر یک پسربچه سایه میانداختم تا گرمای خورشید اذیتش نکند.
با کمک باد رفتم و رفتم تا بالاخره از دور، کاروان را پیدا کردم. پسری مهربان و دوستداشتنی روی شتری سوار بود. همه او را دوست داشتند. اسم او محمد (ص) بود. من تا نزدیکی شهر “بُصرا” فقط بالای سر محمد سایه میانداختم. آنها به کلیسایی قدیمی و بزرگ رسیدند که فقط یک پیرمرد آنجا زندگی میکرد.
پیرمرد تا محمد (ص) مهربان را دید، با خوشحالی از آنها دعوت کرد تا به خانهی او بیایند. او در کتابهای قدیمی، اسم محمد را دیده بود. میدانست که وقتی بزرگ شود، چه کار بزرگی خواهد کرد. برای همین، به عموی محمد (ص) گفت: «از شما خواهش میکنم مراقب این پسر باشید. او دشمنان زیادی دارد؛ چون وقتی بزرگ شود، آخرین پیامبر خدا و مهمترین آدم روی زمین میشود.»
پوپی پرسید: «عمو ابر، بعد چی شد؟ بعد کجا رفتید؟ حرفی که پیرمرد گفته بود، بعداً اتفاق افتاد؟»
ابر پیر سرفهای کرد و گفت: «بله عزیزم، سالها گذشت و گذشت و محمد (ص) بزرگ و بزرگتر شد. محمد (ص) برای عبادت خدا به غار “حراء” میرفت. یک شب جبرئیل، فرشته بزرگ و مخصوص خدا، پیامی را به گوش محمد (ص) رساند. او گفت که خدا تو را به پیامبری انتخاب کرده است. پس قرآن بخوان و مهربانی و دوستی را به مردم یاد بده. به کسانی که نمیدانند، بگو که خدای بزرگ یکی است و غیر از خدای مهربان، هیچکس خدا نیست.
بچهها! از آن به بعد هر سال، مسلمانان دنیا، آن شب را جشن میگیرند؛ جشن بزرگ مبعث. شربت و شیرینی پخش میکنند و با لبخند و خوشحالی به هم تبریک میگویند. وای عزیزان من، نمیدانید شب مبعث چقدر زیبا بود. گلها، درختها، حیوانها و پروانهها، حتی سنگها هم به حضرت محمد (ص) که تازه پیامبر شده بودند، سلام میکردند. شبی که شیطان ناراحت و عصبانی بود و همه فرشتهها خوشحال بودند و میخندیدند.
شما از مبعث چه می دانید؟ با دوستان خود در اینباره صحبت کنید.
با استفاده از سوالاتی مشابه سوالات زیر، کودکان را دعوت به بارش فکری نمایید:
پیامبر (ص) برای عبادت کردن خدا کجا میرفتند؟ فرشته از طرف خداوند چهچیزی برای پیامبر آوردند؟ نام این عید بزرگ که حضرت محمد (ص) به پیامبری برگزیده شدند چیست؟ و… .
در پایان از ایشان بخواهید از صحبت های گفته شده، نتیجه گیری کنند و در کلاس بیان کنند.
از نوآموزان بخواهید از هرکجای قصه که دوست داشتند یک نقاشی زیبا بکشند و در نهایت آن را برای دوستان خود توضیح دهند.